از کودکی‌ام خاطره‌ی پررنگ و برجسته‌ای در ذهن‌ام نمانده. تنها صحنه‌هایی گذرا، لحظه‌هایی روزمره‌وار که در ذهن‌ام ثبت شده، و عاداتی که به یاد می‌آورم، بدون هیچ تاریخی. فقط می‌دانم که این عادات برای "کودکی‌"ام است. شاید سه سالگی، شاید ده سالگی.
یکی از این عادات را خوب به خاطر دارم، و هیجان و ترسی که زمان ارتکاب‌اش داشتم، و آرامش و شادی و اطمینانی که از آن حاصل‌ام می‌شد. بلوزی نسبتا تنگ می‌پوشیدم، ملحفه‌ای را مچاله می‌کردم و در زیر بلوزم جایش می‌دادم، و با تصور این‌که زنی حامله هستم، با کودک‌ام حرف می‌زدم، و حتی کارهای عادی و روزمره مثل مرتب کردن لباس‌ها و راه رفتن را انجام می‌دادم و از انجام تک‌تک این کارها بی‌نهایت لذت می‌بردم.
حالا که این عادت و این لذت را به یاد می‌آورم وحشت می‌کنم. می‌دانم که آن زمان از این‌که کسی مرا در این حال ببیند وحشت داشتم؛ چون تصور می‌کردم که هر کس با آن سر و وضع مرا ببیند مسخره‌ام می‌کند. پس به خاطر دریافت تشویق نبود که به این کار کشیده شدم. پس چه بود؟ حالا ترسناک‌ترین کاری که در تصورم می‌آید مادری کردن است. آیا واقعا این طور است؟ آیا مادری را درون خود خفه کرده‌ام؟ آیا این مادر روزی فریادکنان بیدار خواهد شد، یا این‌که تا آخر عمر مغلوب سارای اسیر عقل و منطق دودوتاچارتایی خواهد بود؟

مادرانگیِ گرفتار خشم

قربانیِ عشق یا عشقِ قربانی

این‌که ,شاید ,می‌دانم ,ببیند ,مرا ,تصور ,به یاد ,که به ,می‌دانم که ,این عادات ,به خاطر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

!X.ONE IT روزمرگی های یک طلبه Programmer | اطلاعاتی مربوط به فضای مجازی امور فرهنگی sorenasazan sahand وبلاگ شخصی رضا کوهی شوریجه دانلود آهنگ و فیلم کمیاب ساخت اپلیکیشن دورهمی گیمرهای ایران ابزار مبل